سفارش تبلیغ
صبا ویژن

باران

حتی تاساعتی ازظهرگذشته هم،هنوزهواخوب وآفتابی بود،امانمیدانم چه طورمیشودکه ناگهان،همه چیز به هم میریزد:خورشیدیکهوغیبش میزندوبعد،ابرهای سیاهی که معلوم نیست به یکباره ازکجاپیداشده اند،می آیندوکپه کپه آسمان راپر میکنندوهوابه سرعت عوض میشود.

حبیب وناصر،نگاه معناداری،به هم می اندازند.سعیدآسمان رانگاه میکند.تپه هایکی بعداز دیگری،درابروغبارگم میشوند.باد،باسرعت تمام،شروع کرده به وزیدن.ناصر،به طرف سنگرپشت سرمان میدود.حبیب،افق دوردست رانگاه میکند.زمین آنجاسیاه شده.

باد،درسنگررابه دیوار میکوبد. سنگی میگذاریم جلودر.

ناصر،بابیل دسته کوتاهی ازراه میرسد.حبیب میگوید:

"حسابی به شیاردورسنگربرس؛تامیتوانی،خاک رابده طرف دیوارهاتاآب نتواندنفوذکند."

ناصرمیگوید:"خیالت تخت باشد!."

حبیب میرودبه طرف جعبه نارنجک تفنگی. ناصرمیپیچدپشت سنگر،چندنفر،ازسنگرهای همسایهبیرون می آیند.حبیب درجعبه راباز میکند.مقداری نایلون،توجعبه است.میروم به طرفش،بادشدت میگیرد.یک دسته سار،به سرعت ازبالاسرمانمیگذرند.انگارچیزی دنبالشان کرده.حبیب میگوید:"بایداین رابکشیم روی سقف."

باد،خاک هایی راکه از دم بیل ناصر بلند میشوند، به طرفمان می آورد.میرویم به کمک حبیب . نایلون را بازمیکنیم ومیکشیم رو سقف . باد می افتد زیر نایلون ومیخواهد آن را از دست مان برباید.حبیب میگوید:"محکم نگهشداریدتا من سنگ بیاورم."

حبیب سنگ می آورد .دور تادور نایلون راسنگ میچینیم وبعد،ناصرچندبیل خاک روسقف میریزد.حالادیگرزورباد

نمیچربدوفقط،صدای شق وشق نایلون رادرمی آورد.

نگاهی به آسمان می اندازم.هوا تیره ترشده .یک نفر دنبال بیل آمده .ناصربیل رامیدهد به آن.صدای وحشتناکی به گوش میرسد .جامی خورم.برای یک لحظه ،فکرمیکنم که باز هم،توپ خانه هاشروع کرده اند به کار.اما وقتی صدا تکرار میشودوخطهای سفید ونورانی ،ازدل آسمان تاپشت تپه روبه رو مان کشیده میشود،مطمئن میشوم که این ها ،صدای رعدوبرق است،نه چیز دیگری.

حبیب میگوید:"خب،برویم بچه ها."

ناصر،خاک هارالگدمیکندتاسفت بشوند.نورتندی همه جاراروشن میکند،اماصدایی به گوش نمیرسد.می آییم پایین ومیرویم توی سنگر.ناصرپتوی جلوی دررامرتب میکندومیگوید:"بهتراست چراغ راهم روشن کنیم."

کفش های همه راکناردرآنکاردمیکنم.حبیب چراغ گردسوز راپایین می آورد؛توی شیشه چراغ"ها" میکندوداخل آن را،دستمال می کشد.

سعیدمیگوید:"هنوز هواروشن است ؛چراچراغروشن میکنید؟"

ناصر میگوید:"تایکی دودیقه ی دیگه لازممون میشه".

حبیب از پنجره نایلون گرفته،بیرون را نگاه می کندومی گوید:"دیگه چیزی نمانده!".

میپرسم:"به چی؟"

همان طور که توی فکراست،برمیگرددونگاهم می کند:

-به طوفان!

صدای شق شق رعدوبرقی به گوش میرسد .انگارآسمان میخواهددرهم بریزد.چیزی بالای سرمان ضرب میگیرد.نم نم باران است که بر نایلونروی سقف می کوبد.پامیشوم ومی ایستم کنار پنجره،باران،به سرعت دارد شدت میگیرد.

برقی دیگر!حالا،صداهاورعدوبرق ها هم دارند زیادوزیادتر میشوندوزمین ،نوربه نورمیشود.درست مثل شب هایی که توپ خانه های پشت سرمان ،آتش میریزند.

ناصر،فتیله ی چراغ رامیکشدبالا.هواتیره ترشده.دیگربدون چراغ،به زحمت می توان داخل سنگر چیزی را دید.هروقت رعدوبرق می زند،چاله هارا میبینم که به سرعت دارندپرازآب میشوند.توی شیارهای تپه هم،آب راه افتاده. از همه جا،جوی های کوچک راه گرفته اندوبه طرف محوطه ی دسته می آیند.زمین انگارآب راپس می زند.چیزی نمیگذردکه جلوی سنگرها،دریاچه ی کوچکی درست میشود.

-نکنددنیابه آخررسیده باشد؟

برمیگردم طرف صدا.سعیداست که کنار دستم ایستاده وزل زده به بیرون.نگرانی وهیجان،توصورتش خوانده میشه.من هم دست کمی ازاوندارم،اماناصروحبیب آرام هستند.معلوم است که این چیزها،برایشان خیلی عادی است.حبیب میگوید:"سنگ بزرگ،علامت نزدن است.چنین اوضاعی،اگه بخواهدچندساعت طول بکشد،همه جاراآب میبرد."

ازگوشه ی سقف،چندچکه باران پایین میریزد.ناصر،چراغ

راازمحل ریزش دور میکند،تاترکش های آب،شیشه را نشکند.ازپنجره های دیگر هم،آب شروع به ریزش میکند.دربیرون،بادباشدت تمام،خودش رابه این وروآن ور میکوبدومن وسعید با شگفتی،این مناظرراکه برایمان تازگی دارد،تماشامیکنیم.

درواقع،حبیب راست می گفت.چون به یک ساعت نمیکشدکه باران بند می آیدوباداز سرعت می افتدوهوا،روبه باز شدن میرود.

برگرفبرگرفته از کتاب عقاب های تپه شصتبرگرفته از کتاب عقاب های تپه شصتته از کتاب عقاب های تپه شصت

رمان نوجوانان

محمدرضا بایرامی

 

 

 






تاریخ : سه شنبه 94/3/26 | 2:23 عصر | نویسنده : sougand7080-h | نظرات ()
.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • مرگ چت